دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

✿ــــ✿

ابراز تاسف

ديروز شش تا پازلت رو با هم تكه هاش رو درآوردى و قاطى كردى و يه آشى پختى برامون سه ساعت طول كشيد تا درستش كرديم با هم ! چون تازه همون ديروز خريده بودم برات خيلى وارد نبوديم هيچ كدوممون حتى نمى دونستيم كدوم صفحه چه شكلى هست ! حالا اين هيچى به كنار ...... امشب بعد از گذشت بيشتر از ٢٤ ساعت از اون اتفاق بهم مى گى : _ مامان متاسفم كه پازلا رو با هم قاطى كردم ...!!! جمعه ٥ ارديبهشت ٩٣
5 ارديبهشت 1393

مامان خوشگل !

_ مامانى ..... مى دونى چرا من دوستت دارم هميشه پيشت باشم ؟ هميشه دلم برات تنگ ميشه ؟ : چرا عزيزم ...؟؟ _ براى اينكه تو از همه خوشگلترى ، من دلم برات تنگ ميشه نبينمت ... قيافه من خيلى راحت قابل تصوره ...!!! از شادى توى آسمونا بال ، بال مى زدم !!!!!
5 ارديبهشت 1393

پارچه !

ما تازه دوزاريمون افتاده كه چرا حضرت عليه مكرمه به لاحاف مى گى پارچه و به پتو مى گى پتو .... از همون وقتى كه زبون وا كردى اسمشون رو اينجورى گذاشتى . چيزى بهت نمى گفتم چون فكر مى كردم اينم مثل بقيه كلماتيه كه غلط تلفظ مى كنى ! مثل گندشه، يا پُرپالاد ، سيس منى و .... حالا نگو فسقل بچه نيم وجبى از همون اول يه اسم كاملا علمى و ادراكى روى اين اجناس گذاشته و ما از همه جا بى خبر !! خلاصه اينكه ديروز پرده از اين راز بزرگ برداشتى و بنده رو توجيه نمودى آن هم چه توجيهى .....!!!!!! حالا چه فرموديد .... عرض مى كنم خدمتتون : _ ببين مامان اين پارچه است فقط . هيچى نداره يه پارچه ست بخاطر همين بهش مى گن پارچه ولى اين يكى رو ببين اين پتوِ .....!!!! خب...
5 ارديبهشت 1393

راز

ما در جهت رشد و شكوفايى شما بر آن شديم تا معناى كلمه "راز" را بصورت كاملا شفاف توضيح بديم : راز يعنى يه چيزى يا يه حرفى كه بهم ميزنيم ولى نبايد كسى اونو بفهمه يعنى نبايد براى كسى تعريف كنيم مثلا وقتى تو موهات رو قيچى كردى گفتى به كسى نگو يعنى ما اين حرف رو توى دلمون نگه داريم و به كسى نگيم اين يعنى راز بين من و تو ... _ خب مثلا منم ميرم يواشكى شكلات مى خورم مى گم كسى نفهمه اين يه رازه ...!!!!!!!! : بللللللللله ........ شكلات خوردن يواشكى كه راز نيست . وقتى دندونات سياه شه و بريم دكتر همه مى گن اين دختر خانم شكلات خورده كه دندونش سياه شده ! _ مامان اين بازى خيلى خوبه بيا بازم بگيم راز رو ....!!!!!!!! خلاصه اينكه ما هر چى به ذهنمون رسيد ب...
3 ارديبهشت 1393

نيوتن چهارسال و نيمه خانه ما

اين آقاى نيوتن وقتى يك دونه سيب افتاد روى سرش فكرش به كار افتاد و قانون جاذبه رو كشف كرد و اين دخترك ما در حال بازى با حباب ها اين قانون رو كشف كرد ! با حباب ساز حباب درست مى كرد كه ناگهان ..... _ مامان ... چرا حبابا ميفتن زمين ...؟؟؟ : بخاطر اينكه زمين يك نيروى قوى اطرافش داره كه همه چيز رو به طرف خودش مى كشونه ولى هر چى از زمين دور بشيم اين نيرو و قدرت ضعيفتر ميشه اصلا بخاطر همينه كه ما روى زمين مى تونيم راه بريم . همه چيز روى زمين وايسادن صندلى ، ميز ، فرش اسباب بازيا و .... نمى دونم والا ما هم بچه بوديم يه همچين سوالايى رو مى پرسيديم ...!!!! چهارشنبه ٣ ارديبهشت ٩٣
3 ارديبهشت 1393

اولین ....

برای اولین بار باید یه جوری برات توضیح میدادم که بفهمی ... که درکم کنی ... ولی زبونم بند اومده بود. نمیدونستم چه جوری باید برات بگم که ..... جمعه حسنا اینا اومده بودن خونه مون از صبح تا شب با هم حسابی خوش بودین .... اکثرا توی اتاقت بودین و با هم خیلی قشنگ بازی میکردین برعکس وقتی که علی میاد خونه مون زلزله ده ریشتری میاد ! و آدم سرسام میشه . اصلا صدای آنچنانی ازتون در نمیومد .... لابه لای بازیاتونم گاهی سرکی توی آیپد میکشیدین و به نوبت با هم بازی میکردین تو جدیدا دیگه رغبتی به بازی با آیپد نداشتی شاید هفته ای یه بار یا نهایتا دو بار یه چند دقیقه آیپد دستت بود ولی از جمعه که حسنا اومد خونه مون دوباره تب بازی با آیپدت ر...
3 ارديبهشت 1393

اتوبوس

از ديروز كشيدن اتوبوس رو شروع كردى . اينقدرم خوشگل كه قند توى دلم آب ميشه وقتى پنجره ها و در و چرخاى اتوبوس رو نگاه مى كنم ديروز يه اتوبوس كوچولو كشيدى و امروز صبح هم يه اتوبوس گنده ! گفتى اون اتوبوس بچه بود اين مامانشه !! امروز يه چيز جديد هم به نقاشيت اضافه شد كه نمى دونم از كجا ياد گرفتى ! يه گربه به صورت چهاردست و پا ! اينقدر خوشگل و ناز و ... اينهاست كه وقتى ديدمش گفتم بايد بخورمت ! ليوان آب دستت بود گفتى وايسا آبن رو بخورم .... بعدش خوردمت ، چلوندمت ....ء بعدا عكس اتوبوست رو مى ذارم . چهارشنبه ٣ ارديبهشت ٩٣
3 ارديبهشت 1393

عشقِ من

عشق من همانا دختريست چهار سال و پنج ماه و بيست و نه روزه كه واقعا چلوندنيست ! مى خواى بگم چرا ...؟ ١_ بابا داره ميره پايين توى حياط . بدو اومدى پيشم مى گى مامان منو لازم ندارى با بابا برم پايين !!! گفتم چرا لازمت دارم . بعد اونقدر فشارت دادم كه جيغت دراومد ..... ٢_ امروز برات ماههاى سال رو يكى يكى مى گفتم و تو هم تكرار مى كردى . چند بار اين كار رو كرديم با هم يه دفعه اش موقع خواب بود وقتى رسيديم به مرداد گفتى مامان مى دونى مرداب يعنى چى ؟ گفتم يعنى چى ؟ گفتى يعنى بِمُره ....!!!!!! اين هم باز چلوندن لازم داشت، نداشت ؟؟ سه شنبه دوم ارديبهشت ٩٣
2 ارديبهشت 1393

سخن نغز !

نشسته بودم مشغول خوندن قرآن و تو هم توى توالت فرنگى بودى مشغول كارت كه يهو احضارم كردى كه بيا كارت دارم ! سختم بود وسط قرآن بلند بشم مى دونستم فقط مى خواى يه جمله بهم بگى ولى بلند شدم ديگه .... اومدم دم دستشويى گفتم بله .... گفتى مامان وقتى من بزرگ شدم كارام يادم رفت تو برام تعريف كن !! حالا وسط دستشويى كردن به چه چيزايى فكر مى كنى ! خيالت تختِ تخت .... من همه چيز رو اينجا برات نوشتم خودت بزرگ شدى مى تونى بخونى گُلٓكم ! سه شنبه دوم ارديبهشت ٩٣
2 ارديبهشت 1393

مهربونى !

يه عالمه منتظر شدى تا نوبتت بشه و تاب سوار شى .... يه چند دقيقه تاب خوردى كه چند تا نى نى اومدن وايسادن تا تاب سوار شن . _ مامانى تاب رو نگه دار تا پياده شم .. : همين قدر بس بود ...؟؟ _ بله ديگه .... پياده شم تا نى نى سوار شه پياده ات كه كردم گفتم آفرين عزيزم كه گذاشتى اون نى نى كوچولو سوار شه _ گفتى بله ديگه من به هر كس مهربونى ميدم !!! فداى اون مهربونيت بشم من نازدونه مهربونم سه شنبه ٢ فروردين ٩٣
2 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد